شـــھدا
همیشه آنلایـــــن هستند
کافیہ دلت رو
بـروزرسانی کنے
اون موقع میبینے
کہ در تك تك لحظات
در ڪنارت بودند و هستند
و خواهندبود..
برچسب ها :
شـــھدا
همیشه آنلایـــــن هستند
کافیہ دلت رو
بـروزرسانی کنے
اون موقع میبینے
کہ در تك تك لحظات
در ڪنارت بودند و هستند
و خواهندبود..
یادمان باشد
در همین ڪوچہ ے ما ،
مادرے هست ڪہ عشقش را داد تا تو عاشق بشوے ،
نگذاریم ڪہ تنها بشود...
ڪاش ما ڪارے ڪنیم ڪہ دلش خون نشود...
یه نوجوونی با تغییر در شناسنامش
با هزار فیلم و کلک
خودشو می رسونه به جبهه و خط مقدم
شب عملیات
فرمانده گفت این بچه رو بگین همین جا بمونه
این قدش اندازه اسلحه هم نیست
بیاد اونجا کار دستمون میده
بمونه همین جا و نگهبانی بده از چادرا
حالا این بچه
با ذوق و شوق بسیار زیاد
داشته آماده میشده
که بهش میگن تو باید بمونی
انگار آسمون روی سرش خراب میشه
شروع میکنه به التماس و در خواست و گریه و زاری
که من با هزرا درد سر و سختس تا اینجا اومدم که عملیات شرکت کنم
حالا میگین نمیشه بیای
هر چی گریه می کنه میگن نمیشه
باید همین جا بمونی
دستوره
اینم دلش میشکنه
میره وضو میگیره میره تو چادر
فرمانده که این صحنه رو می بینه
دلش می سوزه و میگه این دلش شکسته
الان میره نماز میخونه و ما رو نفرین می کنه
برامون دردسر میشه
امشب
و موفق نمیشیم
برین بگید بیاد
میرن توی چادر دنبالش
میبینن آقا گرفته خوابیده !!؟؟
بیدارش میکنن میگن مگه تو وضو نگرفته که نماز بخونی
میگه چرا
میگن پس چرا خوابیدی ؟؟؟
میگه می خوام حاشو بگیرم !!!؟
میگن حال کیو
میگه حال خدا رو
اون منو تا اینجا اورده و نمیذاره برم
منم وضو می گیرم و نماز نمی خونم
همه می خندن
و میگن بیا
فرمانده اجازه داده که تو هم بیای
اینم با خوشحالی میاد بیرون
و داد میزنه
سلامتیه خدای مهربان صلوات
وصیت نامه ی شهید سید علی نبـــــــــوی
خدایان از پدر و مادر و زن و فرزند خویش دست شسته و
به حکم وظیفه شرعی خویش که همان شرکت در جبهه نبرد
علیه دشمنان قرآن است،عمل نمودم
و عاجزانه از تو می خواهم پس از شهادتم به آنها(خانواده)
در تحمّل مصائب و سختیها صبر و شکیبایی عطا فرمایی
و آنان را به راه راست هدایت کنی و سعادت دنیا و آخرت را نصیبشان گردانی...
در پایان از پدر،مادر،همسر،برادر و اهل خانواده ام
و همچنین پدر خانم (حاج آقا صالحی)و مادر خانم و خانواده آنان
که در حق اینجانب بسیار لطف داشته و متحمل زحمات زیاد شده اند
و در این شرایط قادر نیستم دِین خود را به آنها ادا کنم،
عذر خواهی و طلب حلالیت می کنم و می گویم: اجرشان با خدا.
به همسر و فرزندانم توصیه می کنم که صبر و تقوا پیشه خود سازند
و همیشه در هر حال خدا را ناظر بر اعمال خود بدانند...
راهش پر رهرو باد...
از خدای منّان طلب میکنم
که همسـر شهید نبوی (حاج خانم معظّمه صالحی)
که معاون مدرسه ای که من توش درس میخونم هستن،
و آقا مصطفی و زینب خانم،فرزندان ایشان رو
در پناه خویش نگه داره و عمر بهشون عمر پربرکتی بده...
زندگی نامه ی شهید سید علی نبوی
در سال 1333 هـ .ش در روستای طولارود تالش
در خانواده سید رضی الدین نبوی کودکی به دنیا آمد.
پدرش که خود یک روحانی بود،
پس از اینکه اذان را در گوش راست و اقامه را در گوش چپ این کودک خواند
نام این کودک را «سیدعلی» نام نهاد.
سیدعلی در دامان پر مهر و مذهبی خانواده بالید
و رشد کرد و به مدرسه رفت.
پس از پشت سر گذاشتن مراحل اولیه تحصیل و اخذ مدرک دیپلم
در سال 1354 به خدمت سربازی رفت.
پس از اتمام خدمت در دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شد
و به آموختن زبان انگلیسی مشغول گردید.
دوران تحصیلی سیدعلی با اوج مبارزات ملت ایران
علیه رژیم پهلوی مقارن شد و سیدعلی در این مبارزات داخل شد
و روحیه انقلابی پیدا کرد و در پیروزی انقلاب سهمی به خود گرفت.
پس از آغاز جنگ تحصیلی در اولین روزهای جنگ احساس وظیفه کرد
و برای دفاع از وطن در تاریخ هشتم مهر ماه سال 1359
به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد
و مدت شش ماه در منطقه مهران ودهلران از مناطق عملیاتی غرب کشور
در قسمت پدافند هوایی خدمت کرد
و پس از بازگشت از نبرد شش ماهه در سنگر دیگری
یعنی سنگر تعلیم و تربیت علیه جهل و بی سوادی به مبارزه مشغول شد
و در سال 1360 مسئول امور تربیتی آموزش و پرورش شهرستان تالش شد.
ایشان در تعلیم و تربیت دانش آموزان بسیار مصمم و کوشا بود
و در این راه از هیچ کوششی کوتاهی نمی کرد.
شهید نبوی بارها به جبهه اعزام شد
و آخرین بار در سال 1365 به مدت 9 ماه در جبهه بود
که در بیست و ششم دی ماه همان سال در منطقه عملیاتی شلمچه
بر اثر اصابت خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل شد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
" اگر برای خداست، بگذار گمنام بمانم..... "
شهدا هنوز پشت خاکریز منتظر لبیک اند...
بیدار شو رفیق من.... شهـــــدا منتظرن..!!!
شهید سیدعلی نبوی
بعضـــے ها وقتــــے مـے رونــــد آن قَدر سبکبارنــــد
ڪه آدم بهشان غبطه مـے خورَد ...
دَر وصیــــت نامـــه اش نوشته بـــود :
" فقط هَفـــت تا نماز غفیله ام قضا شده ؛
لطفـــــاً برایم بخوانیــــد! "
(شهید مسعود گنجی آبادی)
به یاد آنهایـــی که جز استخوانهایشـــان چیزی از جسمشان نمانـــده
اما عظمت و شکـــوه غیرت
و روحشان عالــــم را فرا گرفته....
باز هم همان جملـــه ...
♥شهـــدا شــــرمنده ایــــم♥
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:
خداحافظ پســـــرم، سلام من رو به حضرت زهـــــــرا(س) برسون....
الهــی یا ربــی
به حق شهدایی که رفتن
و نخواستن حتی پلاکشون رو کسی ببینه،
در فرج آقامون تعجیل فرما و مارا بیامرز...
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ، ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻨﺪ
ﺗﻌﺎﻭﻥ ﭘﻼﮎ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺷﺨﺼﯿﺸﻮﻥ
ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﺪ ﺣﺪﻭﺩ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﮎ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯﻩ
ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻌﺎﻭﻥ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻫﯿﭻ
ﭘﻼﮐﯽ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺗﺎ ﻭﺳﺎﯾﻠﺶ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﺪﻥ؟
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ .............
ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻬﯿﺪ ﮔمنام.
شادی روحشون صلوات
بــه چـه می انـدیشی رزمنده..!
بـه جـوانیت کـه بـه پای نسلی ریختـی کـه ارزش خـونت را نمی دانند..!؟
که سـاده فرامـوش کردند عهـد و پیمانـشان را..
که عکـست را می بـینند و عکـست عـمل مـیکنند..!
شهــــــدا واسم دعــــــا کنیـــــــد
مــــن این دنیـــــــا رو نمیخــــــــــــــــــواااااااااااااااام
مــــن آسمــــــونو میخوام
حق می شود انکار و من انگار نه انگار
منصور، سرِ دار و من انگار نه انگار
کشتند و دریدند شکمهای زنان را
سگ های میانمار و من انگار نه انگار
فریاد از این عصر تماشاگری مرگ
خورشید سرِ دار و من انگار نه انگار.
175 غـــــواص شهیـــدکـــه دست بسته تو دریا شهیدشــون کـــردن
و حـــــــــــــالا
جنازه پسرشون رو که آوردند...
چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...!!!
پدر سرشو بالا گرفت و گفت :
حاج خانم غصه نخوری ها !!!
دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادِش
شادی روح شهدا صلوات{اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم}
کـدومتون حاضـرید
یک ✗ میـن ✗ منــوّر رو با درجـه حـرارت 1600 درجه سانتیـگراد
که تـوی سکوت و تاریکـی شب داره میسـوزه و نـزدیکه عملیاتـو لـو بده
و جـون هـزاران رزمنـــده رو بـه خطـر بینـدازه رو تـوی شکمتـون بگیـرید
و ذره ذره آب بشیـد
و بســـــــــوزیـد
و ذغـال بشیـد
و دَم نزنیـــد
31 سال پیش این شهید15 ساله"رضا میرزائی"این کار رو کرد..!!!
اندکــی درنگ..
چه چیزمان به شهدا رفته؟
اللهم ارزقنا....
قبل از شهادتـش به مادرش میگفت:
جنـازه ام رو که آوردند، یه وقت هــول نکنی،بیهـــوش نشی هاااا
چــادرت را محکـــم بگیر...!
تو چه با غیرت نگـران چادر مادرت بودی و برخی مردان شهر من،
چه راحت خودشان چادر از سر زنانشان برداشتند...!
من از گفتن شرمنده ام شرم دارم.....
از زمین جثه کوچیک پسرش رو بلند کرد!!
پسرک شیطنت کرد...
پرید بغل بابا..!!
آروم گفت:
منــم بزرگ میشم شمارو بلند میکنم از رو زمین..
بیست سال بعد پسر تونست پدر رو بلند کنه..!
پـــدر سبک بود..
به سبکی یه پـلاک و چنــد تیکه استخوان...
سـلام بر آنهایی که از همـــه چیز گذشتند
تا ما به هر چه میخواهیم برسیم
سـلام بر آنهایی که قامت راست کردند
تا قــامت ما خم نشـود
سـلام بر آنهایی که به نفس افتادند
تا ما از نفس نیافتیم
سـلام بر آنهایی کـه رفتند تـا مـا بمـــانیم
سـلام بر مــردان خــــدا
سـلام بر شهدا ...!